دانشآموزی ممکن است یاد بگیرد که برای سرجای خود ماندن و بالا بردن دستش و با اجازه صحبت کردن، از خودکنترلی و ادراک کنترل رفتاری استفاده کند (اصغری مقدم، 1385).
تغییر شناختی – رفتاری دونالد مایکنبام
در واقع می توان گفت نخستین رویکرد شناختی تمام عیاری که علاقه پژوهشگران رفتاری را برانگیخت، آموزش خود-آموزی (ُُSIT) مایکنبام بوده است. شهرت این رویکرد بر اساس مبانی نظری ساده آن و نیز شباهت آن به مفهوم رفتار کنشگر ذهنی در چهارچوب نظریه کنشگر، مربوط می شود. چرا اینکه شیوه ابداعی مایکلنبام هم بر مولفه های شناختی و هم بر فنون رفتاری تأکید دارد و هدف از آموزش این روش، آموزش مهارت ها به درمانجویان برای رویارویی با مشکلات خود درآینده می باشد. در واقع این روش به مانند شیوه پزشکی که بدن را علیه بیماری های بدنی واکسیناسیون می کند، عمل می نماید. این شیوه برای آماده سازی افراد در برابر فشارهای پیش بینی شده، اضطراب ها، فشار های عصبی و گروه وسیعی از حوادث آسیب زا و یا شرایطی که افراد را ناتوان می کند، مورد استفاده قرار می گیرد(ترخان، 1391).
به عقیده مایکنبام (1977)، گفته های شخصی به همان شیوه گفته های دیگران، بر رفتار فرد تأثیر می گذارد. اصل بنیادی تغییر رفتاری شناختی این است که درمانجویان به عنوان شرط لازم برای تغییر رفتار باید به اینکه چگونه فکر، احساس، و رفتار می کنند و بر دیگران تأثیر می گذارند، توجه کنند. برای اینکه تغییر روی دهد، درمانجویان باید رفتار خود را طوری تعبیر کنند که بتوانند آن را در موقعیت های مختلف ارزیابی نمایند (مایکنبام، 1986 ).
مایکنبام (1986) اظهار می دارد که «تغییر رفتار از طریق زنجیر فرایندهای میانجی روی می دهد که تعامل گفتار درونی، ساختارهای شناخت، و رفتارها و پیامدهای ناشی از آنها را شامل می شود». او فرایند تغییر سه مرحله ای را شرح می دهد که به موجب آن، این سه جنبه، درهم تنیده هستند. به عقیده او، تمرکز کردن روی فقط یک جنبه، کفایت نمی کند.
مرحله 1: خودنگری: در مرحله اول فرایند تغییر، درمانجویان یاد می گیرند چگونه رفتار خود را مشاهده کنند. وقتی درمانجویان درمان را شروع می کنند، گفتگوی درونی آنها با خودگویی و تصویرسازی ذهنی منفی مشخص می شود. عامل مهم، تمایل و توانایی آنها به گوش کردن خودشان است. این فرایند، حساسیت بیشتر به افکار، احساسات، اعمال، واکنش های فیزیولوزیکی و شیوه واکنش نشان دادن به دیگران را شامل می شود.
مرحله 2: شروع کردن گفتگوی درونی تازه: درمانجویان در اثر تماس های اولیه با درمانگر، یاد می گیرند به رفتارهای ناسازگارانه خود توجه کرده و فرصت هایی را برای گزینه های رفتاری سازگارانه پیدا کنند. اگر درمانجویان بخواهند آنچه را که به خودشان می گویند تغییر دهند، باید زنجیره رفتاری تازه ای را شروع کنند، زنجیره ای که با رفتار های ناسازگارانه آنها مغایر باشد درمانجویان یاد می گیرند که ناراحتی روانی حاصل وابستگی متقابل شناخت ها، هیجانات، رفتارها و پیامدهای ناشی از آنهاست. درمانجویان در درمان یاد می گیرند گفتگوی درونی خود را تغییر دهند که وظیفه راهنما را برای رفتار تازه بر عهده دارد.
مرحله 3: یادگیری مهارت های تازه: در مرحله سوم فرایند تغییر، به درمانجویان کمک می شود تا حرکت مارپیچی نزولی تفکر، احساس، و رفتار کردن را قطع کنند و با استفاده از توانایی های خود، شیوه های کنار آمدن سازگارانه تر را یاد بگیرند. درمانجویان مهارت های کنار آمدن مؤثرتر را یاد می گیرند که در موقعیت های زندگی عملی تمرین می شوند (مایکنبام، 1986).
ایجاد مهارت های شناختی و رفتاری مربوط به خودکنترلی
درمانگر می تواند به درمانجویان آموزش دهد تا برای کنترل رفتارهای ناکارآمد مختلف از مهارت های خود – کنترلی بهره جوید. مهارت های خودکنترلی برای کمک به درمانجویان در کنترل تمام رفتارهای ناخواسته طراحی شده اند. نمونه هایی از رفتارهای ناکارآمد درمانجویان در این زمینه عبارتند از: سوء مصرف مواد و الکل، پرخوری، فرار از مدرسه، بیزاری از مطالعه و شکست های تحصیلی.
درمانجویان با یادگیری مهارت های خودکنترلی، علاوه بر کاستن از فراوانی رفتارهای ناخواسته، تکرار و فراوانی رفتارهای مطلوب را افزایش می دهند. کانفر در سال 1975 چند مهارت خودکنترلی مشخص کرده که درمانجو می تواند با همکاری درمانگر، در پیشگیری و کنترل فشارزا نماید (ذارب، به نقل از خدایاری فرد و عابدینی، 1383).
1- خودآگاهی به رفتارهای نامطلوب.
2- بنا نهادن و ایجاد قواعد خاص رفتاری از طریق بستن قرارداد با خود و دیگران.
3- ایجاد پیامدهای تقویت کننده قوی برای انجام رفتاری که دستیابی به خود – کنترلی را تسهیل کند.
4- به تعویق انداختن یک عمل نامطلوب.
5- مشغول شدن به رفتارهای حرکتی و شناختی جایگزین.
6- مشخص کردن فعالیت هایی برای خود که مستلزم تلاشند.
7- مرور پیامدهای مثبت خود – کنترلی.
8- استفاده مشروط از انتقاد از خود و تشویق خود.
روش های بسیار متفاوتی در مرحله دوم آموزش خود – آموزی مایکل بام وجود دارد که درمانگر بایستی به منظور مقابله و کنار آمدن درمانجو با موقعیت های فشارزا و تغییر شناخت های معیوب به او آموزش دهد. درمانجویان هم بایستی مهارت های مقابله با فشار روانی را تمرین کنند و از درمانگر بازخورد و تقویت دریافت نمایند. هدف مرحله دوم مسلح کردن درمانجویان به مهارت های رفتار و شناختی مقابله با فشار
روانی و دستیابی به احساس خوشایند از انجام این مهارت ها می باشد.
مرحله سوم: کاربرد و پیگیری مهارت های اکتساب شده
وقتی درمانجویان در کنار بکارگیری مهارت های اکتسابی مرحله دوم، توانمندی و مهارت پیدا کردند، آماده می شوند که مرحله سوم را تمرین کنند. نخست درمانجویان مهارت های اکتسابی را کمک درمانگر مرور ذهنی و به صورت خیالی تمرین می کنند و بعد از اینکه احساس خوبی از انجام مهارت های اکتسابی به صورت خیالی پیدا کردند، کم کم و به طور تدریجی با اتفاقات و حوادث پرفشار واقعی روزمره زندگی روبرو می شوند و این مهارت ها را آنقدر تمرین می کنند تا بتواند در مقابل موقعیت های فشارزا توانمند گردند. موفقیت در این مرحله، مستلزم ایفای نقش، سرمشق گیری ارائه بازخوردهای لازم از سوی درمانگر، تقویت و خود- پاداش دهی درمانجو و مشارکت جدی بین درمانگر و درمانجو می باشد (سیاروچی75، یانگ76، 2004).
نظریهی خودکنترلی بزهکاری
برای درک کامل آموزهی نظریهپردازی هیرشی، بسیار مهم است که شرایط تاریخی او را در هنگام نگارش علل بزهکاری درک کنیم. در دههی ۱۹۶۰، جامعهی آمریکا از دیدگاه تشتت اجتماعی جرمشناسی که قبلاً تفکر غالب در جرمشناسی بود، خسته شده بود. در آن زمان، هیرشی شاهد از دست رفتن کنترل اجتماعی بر روی افراد بود. موسسات اجتماعی، مانند مذهب سازمان یافته، خانواده، موسسات آموزشی، و گروههای سیاسی، با ظهور موسیقیهای جدید و مواد اعتیادزا جایگاه خود را از دست داده بودند، و جنبش حقوق اجتماعی افراد را تشویق میکرد که پیوند خود را با هنجارهای متعارف اجتماعی قطع کنند (لیلی77 و همکاران، ۱۹۹۵) وی احساس میکرد که برجستهترین ویژگی دههی ۱۹۶۰، از بین رفتن خانوادهی اصیل آمریکایی است. این نظریه معتقد بود که ریشهی شرارتهای روزافزون اجتماعی، نابودی بنیان خانواده است، نه تشتت اجتماعی (هیرشی78، ۱۹۶۹).
با آنکه نظریهی کنترل بزهکاری هیرشی از دیدگاه تشتت اجتماعی سرچشمه گرفته بود، ولی کماقبالی این نظریه در آن زمان موجب شد که او از اشاره به آن به صورت صریح حذر داشته باشد. هیرشی در یک مصاحبه عنوان نمود که چرا از مرتبط کردن نظریهی خود با سَلَفِ آن اجتناب میکند:
زمانی که نظریهام را نوشتم، از این امر آگاه بودم که این نظریه کاملاً در قلمرو تشتت اجتماعی واقع میشود. من از این امر آگاه بودم، ولی باید به خاطر داشته باشید که در اواسط دههی ۱۹۶۰ که من آن را مینوشتم، مفهوم تشتت اجتماعی چه وضعیتی داشت. وقتی که نظریهی کنترل اجتماعی را در سطح فرد بیان کردم، احساس میکردم که در خلاف جهت، شنا میکنم. اگر در عین حال، تلاش میکردم که تشتت اجتماعی را هم ارائه کنم، دچار دردسر عمیقی میشدم. بنابراین، از آن سنت، دور شدم. در نتیجه، به تشتت اجتماعی آنچنانکه شایسته بود، توجه نکردم. من به سمت دورکهایم و هابز برگشتم، و یک سنت کاملاً آمریکایی را در نظر گرفتم که مستقیماً با آنچه میگفتم، در ارتباط بود. ولی از آن آگاه بودم و احساس آسودگی میکردم. من همان حرفهایی را میزدم که طرفداران تشتت اجتماعی گفته بودند، ولی چون آنها مورد بیمهری واقع شده بودند، مجبور بودم خودم را از آنها جدا کنم.» (بارتولاس79، ۱۹۸۵)
شاید به این خاطر است که هیرشی به قدر کافی حق نظریهپردازانی را که بنیاد نظریهی کنترلی بزهکاری را بر زمین نهادهاند، ادا نکرده است. نظریهی خود او اگر به دیدگاه تشتت اجتماعی که مورد بیمهری واقع شده بود، اشاره میکرد، پذیرش گستردهای پیدا نمیکرد. اکنون پس از بیان کلیاتی در خصوص زمینه طرح نظریهی کنترلی بزهکاری، اصول عمدهی این نظریه را توضیح میدهیم. نظریهی کنترلی بزهکاری، بر خلاف نظریات معاصران هیرشی که بیشتر ماهیت روانشناختی داشتند، عمدتاً یک نظریهی جامعهشناختی است (لیلی وهمکاران، ۱۹۹۵) در حقیقت، وی دقت زیادی به خرج داده است که نارسایی دیگر نظریات معاصر را قبل از معرفی نظریهی خود در زمینهی بزهکاری توضیح دهد. وی به جای آنکه بر شخصیت فرد به عنوان منبع رفتار مجرمانه تکیه کند، روی نقش روابط اجتماعی تمرکز کرد که به آنها پیوندها و عُلقه های اجتماعی میگفت (هیرشی، ۱۹۶۹). او در اینجا عمدتاً بر پیوندها و موسسات اجتماعی تمرکز کرده است، و نه بر فرد و کنترل خود، که البته بعدها دیدگاهش در نظریهی خودکنترلی جرم در ۱۹۹۰ به سوی آن متمایل شد. نظریهی کنترل بزهکاری مبتنی بر این فرض است که اعمال بزهکارانه زمانی اتفاق میافتد که پیوند یا اتصال فرد با جامعه ضعیف یا شکسته میشود. هیرشی معتقد بود که برای بزهکار شدن فرد نیازی به عوامل انگیزشی نیست؛ تنها عامل مورد نیاز، فقدان کنترل است که به فرد این آزادی را میدهد که فواید جرم را نسبت به هزینههای آن عمل بزهکارانه سبک ـ سنگین کند.
مایکل آر. گاتفردسون و تراویس هیرشی در سال ۱۹۹۰، نظریهی عمومی جرم را مطرح کردند. این نظریهی کنترل، در مقایسه با آنچه بیست سال قبل توسط هیرشی ارائه شده بود، پالودهتر و کامل تر بود. در نهایت، این نظریهی سودمندگرایانه به آنجا رسید که پیشنهاد کرد که کنترلِ خود یک مفهوم کلی است که تمام حقایق شناخته شده در بارهی جرم را میتوان حول آن جمع کرد (گاتفردسون و هیرشی، ۱۹۹۰).
نظریهی عمومی جرم، مانند علل بزهکاری، مدعی است که نظریات دیگر به قدر کافی به حقایق مربوط به ماهیت جرم توجه نکردهاند، و آن این است که افراد به
منظور لذت و احتراز از درد دست به ارتکاب جرم میزنند. این نظریه نیز مانند نظریهی قبلی هیرشی در باب مجرمیت، یک نظریهی کلاسیک نیز هست. باید توجه کرد که «نظریهی کلاسیک و مفهوم کنترلِ خود، تا حد زیادی قابل انطباق هستند» (براونفیلد80 و سورنسون81، ۱۹۹۳).
مولفان خودشان یک تعریف از جرم ارائه کردهاند: «اَعمالِ مبتنی بر زور یا کلاهبرداری که برای نفع خود انجام میشود» (گاتفردسون و هیرشی، ۱۹۹۰) تصور آنها بر این است که پایین بودن کنترل خود میتواند توضیح دهندهی استعداد فرد به ارتکاب یا عدم ارتکاب جرایم باشد، کما اینکه بالا بودن کنترل خود توضیح دهندهی احتمال انطباق با هنجارهای اجتماعی و قوانین توسط فرد است (اکرز، ۱۹۹۱). مولفان توضیح میدهند که مفهوم خودکنترلی، یک مفهوم قطعی نیست (گاتفردسون82 و هیرشی، ۱۹۹۰). علاوه بر این، آنها خاطرنشان میکنند که افرادی که درگیر جرایم هستند، در رفتارهای مشابهی نیز دخالت دارند که موجب لذت کوتاهمدت میشوند (گاتفردسون و هیرشی، ۱۹۹۰) سیگار کشیدن، مشروب خوردن، قماربازی، روابط جنسی غیرمسئولانه، و رانندگی با سرعت
